تمام حقوق مادی و معنوی این وبلاگ متعلق به هنر9 می باشد و استفاده از مطالب آن با ذکر منبع بلامانع است دعای عظم البلا رمان زندگی شیرین من قسمت 6 Make your flash banner free online
دنیایی از رمان های آموزنده و طنز و احساسی

رمان زندگی شیرین من قسمت 6

 

 خلاصه بابام از بیرون اومدشُ یه راست اومدش توی اتاقم و بهم گفت:فرهاد امروز از مدرسه زنگ زدن و بهم گفتن تا دوروز دیگه فرصت داره فرهاد بیادش برای ثبت نام آزمون.اگه قبول شد که باید بره پیش دانشگاهی اگرم قبول نشه باید یکسال تو خونه بشینه و دوباره تلاش کنه. برای ثبت نام آزمون هر درسی30000تومان هستش.

فردا پولشُ برات میذارم برو ثبت نام کن خدایی نکرده اگر قبول نشی باید این یکسال بیکاری رو بری سرکار  همین.

فرهاد:منم حسابی حالم گرفته شد چون ناغافلی این خبربهم رسیده ،پاشدم وایرلسم خاموش کردم کتاب زبانم برداشتم و شروع به دوره کردم.همه کلمات یادم رفته بود هیچی دوباره نشستم خوندم اما چون نزدیک ثبت نامم بود خیلی استرس داشتم خلاصه موقع ثبت نام هم رسیدسه شنبه. صبح ساعت 8 ازخواب پاشدم بدون اینکه دست وصورتم را بشورم یا اینکه صبحانه بخورم لباسهام زودی پوشیدم.کمی استرس داشتم از اتاقم اومدم بیرون خواهرم رو دیدم خوابیده. چون دیگه کنکورشو داده. کاریم نداره خوش به حالش. رفتم جلوی آینه و قی های چشمم رو پاک کردم و زدم بیرون. با اضطراب رسیدم وارد مدرسه شدم همه ی افراد رو می شناختم. وارد سالن شدم.سریع به اتاق دفتر دار رفتم.

فرهاد:تق تق تق.

دفتر دار(آقای عطایی) بفرمایید.

فرهاد:با اجازه ، سلام برای ثبت نام آزمون اومدم فقط یک درسه اونم زبان خارجه.

دفتر دار:خوب بیا این فرم همین حالا پرش کن بعدش بده تا مهرش کنن(مدیر) بعدشم بیار تا بزنم توی سیستم. منم فرم و پرش کردم و بعدشم رفتم توی اتاق مدیریت پیش آقای سنایی.

فرهاد:تق تق تق. آقای سنایی ، در رو باز کردم ، با اجازه این فرم برام مهرش کنید.

مدیر:حبیبی تو هنوز داری می ری و میای. بیا اینم مهر. حبیبی بیا جلو.

فرهاد: بله آقا. آقای سنایی با خنده زد پشت گردنم و بهم گفت بشین درست بخون یکمی پشت گردنم درد اومدش آخه یه صدایی هم داد. خلاصه برگه رو دادم به آقای عطایی دفتر دار. آقای عطایی یکم بد اخلاقه بهم گفت: کجایی تو ، زود باش.بده فُرمِتُ. زدش برام توی سیستمُ و بهم گفت: دروس باقیمانده داری پسر.

فرهاد:منم با تعجب گفتم آقا برا چی من که تغییر رشته ندادم من فقط زبانم افتادم همین.

دفتر دار: بسه بامن بحث نکن. برای اینکه بری پیش دانشگاهی 1- درس زبان 2 و درس زبان 3 رو باید امتحان بدی. فهمیدی؟؟؟؟؟/

منم گفتم بله آقا. خلاصه بهم گفتش 60تومن بده تا ثبت نامت کنم منم فقط30تومن داشتم هیچی گفتم میارمش اونم بهم گفت تا فردا اگه نیاوردی از سیستم خارج می شی.

من تعجب کردم چرا دو تا کتاب باید امتحان بدم. من که از زبان 2 هیچی بلد نیستم.واااای.

هفته بعد

7/30 صبح پاشدم رفتم سر یخچالُ کمی شیر با کیک برداشتم و خوردم. مامانم هم پاشد بهم گفت:فرهاد حواست جمع کن خوب با دقت بنویس. منم در جوابش گفتم :باشه.

لباسم پوشیدم و گوشیمُ هم گذاشتم توی جیب بدون این که خاموشش کنم.و با استرس زیاد از مامانم خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم.

رسیدم به درب مدرسه وارد شدم ساعت7/45 دقیقه بود خلاصه یه ربع وقت داشتم رفتم یه کناری نشستم و برگه ایی که توی جیبم بودُ شروع به دوره کردم. تا اینکه یکی از آشناهامون دیدم. مجید پسر خاله مامانم که به خاطره مریضی دو ساله پشت سر هم افتاده.درحالی اون پیش دانشگاهیش رد کرده و نمیتونه کنکور بده همین.

خلاصه برگه زبانم گذاشتم توی جیبمُ شروع به صحبت کردیم تا اینکه مدیرمون داد زد: بدو برید سر جلسه امتحان. بردن گوشی همراه، جزوه آموزشی ، ماشین حساب های مهندسی ، زیر دستی به سالن امتحانات ممــــــــــــــنوعِ.

منم پاشدمُ با مجید رفتم سر جلسه امتحان. هرکسی یه شماره ایی داشت من شماره100بودم و مجیدم شمارش55 بود خلاصه نشستیم. مدیرمون گفتش: یه کسی بیاد قرآن بخونه. مجید فامیلمون پاشد و رفتش و سوره قدر خوندش.

بعدش مدیرمون توی میکرفون گفتش :گوشی همراه، جزوه آموزشی ، ماشین حساب های مهندسی ، زیر دستی به سالن امتحانات ممــنوعِ هستش هرکسی داره بذاره بیرون.درحین برگذاری امتحانات اگر گوشی کسی زنگ خورد برگه امتحانیش صفر هستش.

منم بدون اینکه حواسم به مدیرمون باشه داشتم ورقه امتحان زبانم که کناره صندلی روی زمین بودُ دید می زدم.

تا اینکه مدیرمون آقای سنایی گفتش:با ذکر صلوات بر محمد و آل محمد شروع به نوشتن کنید. خلاصه هممون برگه هارو از روی زمین برداشتیم.4تا برگه بود ماشاالله. شروع کردم به نوشتن.سوال اول داشتم می نوشتم که مدیرمون گفتش:

با عرض معذرت، آقایون چک کنن باید 4تا برگه اونم از سوال1 تا 13 داشته باشن.اگر برگه ایی ناقصه یا درست چاپ نشده بیایید تا عوضش کنم.

خلاصه من یه چکی کردم دیدم مال من درسته!! شروع به نوشتن کردم.دستشوییم گرفته بود چون هرموقع استرس دارم این جور می شم یه کمی تحمل کردم خوب شدم. خلاصه سوال اول نوشتم سوال دوم هم خیلی سخت بود نوشتم داشتم سوال سوم می نوشتم که صدای گوشیم دراومد دیدیدیدیدیدیدییدی. یکدفعه به خودم اومدم دیدم بچه ها دارن به من نگاه می کنن. مدیرم با عصبانیت داشت به طرفم میومد.

مدیر با یه ماژیک قرمز روی برگم یه ضربدر بزرگ کشید و برگم ازم گرفت و گفتش: این امتحانت صفره. پاشو برو خونه.

فرهاد:آقا این بار ببخشید دیگه تکرار نمیشه.

مدیر:به هیچ وجه من الوجوه. پاشو برو بیرون. یَخَمو گرفت و بهم گفت:خیلی نفهم هستی!!من دارم همین جوری داد می زنم گلوم پاره می کنم می گم آوردنه گوشی همراه به سالن ممنوعه، اون موقع تو اینجور می کنی.

منم پاشدم همه داشتن بهم نگاه می کردن.از مدرسه خارج شدم.60تومن پول داده بودم. تازه یه امتحان دیگه هم دو روز دیگه داشتم. با ناراحتی به خونه برگشتم. رفتم درب یخچال باز کردم یکمی آب برداشتم ریخنم توی لیوان آوردم نزدیک دهنم تا اینکه لیوان از دستم افتاد و خورد شد.

مامانم:فرهاد تویی. الان. ساعت 8/15 هستش.مگه تو امتحان نداری.هان. چرا مواظب نیستی!!!

 منم اصلا حالی نداشتم داشتم منفجر می شدم خلاصه رفتم توی اتاقم و دراز کشیدم روی تختم.

مامانم دنبالم اومد و با یه صدای گرفته ایی بهم گفت:جونم به لبم رسوندی بگو چی شده؟/منم گفتم: مامان حواسم نبود سر جلسه امتحان گوشی بردم  بعدش نمی دونم چی شد برام پیام اومد منم صدای هشدار پیامم خیلی بلنده خلاصه مدیر اومدش من بیرون کرد.

مامان:امتحانت چی شد؟؟

فرهاد:امتحانم صفر شد.آخه هرکیُ از جلسه بیرونش کنن برگش صفر می شه.

مامانم:واااااااااااااااااااااااااااااای خاک تو این سرت کنن.امسالم عقب میفتی میشه دوسال.چرا باخودت این کار می کنی!! از فردا باید بری سر کار.درس برای تو فایده نداره.

فرهاد:مامان دوروز دیگه یه امتحان دیگه دارم.

مامان:نمی خواد ، میری پولت پس میگیری.تو باید از فردا بری سرکار فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!

فرهاد

خلاصه حالم خیلی گرفته بود، نمی دونستم باید چیکارکنم. با ناراحتی دستامُ بردم بالا گفتم:خدایا شکرت. نمی دونم چی شد.اما خودت برام این سرنوشت رو نوشتی. خودت من از این هیرو ویری نجات بده!!!!!

همین جوری توی هال خونمون راه می رفتم با خودم یه چیزاییُ می گفتم.نمی دونستم که باید درسم ادامه بدم یا اینکه برم سر کار. اما ته دلم میگفت درس.

خلاصه حالم خرابِ خراب بود.ساعت 9 شد و خواهرم زهره پاشد و اومدش کنارمُ بهم گفت: صبح بخیر. منم اصلا توی خودم نبودم. جوابشو ندادم.

زهره دست و صورتش شست انگار کنکور و امتحان  رتبه از سرش پریده بود. رفتش خامه و عسل و نون برداشت گذاشت توی سینی و اومدش جلوی تلویزیون تا بخوره. من می دید که داشتم راه میرفتم و پریشون بودم.

زهره: فرهاد چی شده؟؟ معلومه یه چیزیت شده!!! نونُ قطعه قطعه کرد و کمی خامه روی نون مالید و عسلم مالید و گذاشت دهنش و گفتش: انگار کَرم شدی هاااااااان.

فرهاد: اومدم کنارش نشستم و بهش گفتم:دست روی دلم نذار که خونه. امروز سر جلسه امتحان گوشیم به صدا در اومد، مدیرم ورقم صفر داد و بیرونم کرد.

زهره:آخه ه ه ه ه. چـــــــــــرا داداشی!!

 فرهاد:امروز سر جلسه امتحان گوشیم به صدا در اومد، مدیرم ورقم صفر داد و بیرونم کرد.

زهره: تقصیر خودته.مدرسه که جای گوشی بردن نیست. مدرسه یعنی یاد گرفتن علم.

زهره:یه لقمه چرب گرفت و گفتش:بیا این بخور کاریه که شده!!!!  کاریش نمی تونی بکنی!!! فقط برات عبرت می شه. زهره:ولی کاش گوشیتُ نمی بردی و این جور نمی شد. دلم برات می سوزه!! چرا این کارُ با خودت می کنی هان.  زهره: یه لقمه دیگه گرفت و خورد.اما همین جوری بهم نگاه می کرد.

فرهاد: زهره یه خواهشی دارم  اگه بگم حتما برام انجامش می دی آره؟؟؟؟؟؟؟

 زهره: باید ببینم چیه؟؟؟همین جوری که نمیشه...میشه؟؟

فرهاد:آره میشه. تو رو هرکی که دوست داری!!!

زهره:از دست تو ، بگو چیه؟؟؟

فرهاد: بابا الان بیرونه. مامانم الان توی حمومه داره لباسارو می شوره. مامان که اومد بیرون بهش بگو به بابا چیزی نگه باشه؟؟؟؟؟؟؟؟

زهره: من سعی خودم رو میکنم ولی قول نمی دم. بیا این لقمه رو بخور.

فرهاد: از گلوم پایین نمی ره. آخه حسابی گند به بختم زدم.

 

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ سه شنبه 3 شهريور 1394برچسب:, ] [ 23:55 ] [ بنده ] [ ]